سلام دوست خوب من ، از اینکه وبلاگ حقیر رو انتخاب کردین ، کمال تشکر رو دارم 

این وبلاگ اختصاص داره به دوچرخه و سفرای دوچرخه و موضوعاتی از این دست 

برای پیدا کردن موضوعات و عناوین ، بهتره که به برچسب های وب که در پنل کناری سمت راست وبلاگ قرار گرفته مراجعه بفرمائین که شبیه عکس پائینه

کلیک بر روی هر کدوم از موضوعات ، شما رو سریعتر به موضوع دلخواه خودتون هدایت میکنه ، مثلا اگه موضوع انتخابی شما ، تکنولوژی های حدید دوچرخه (2) باشه داخل پرانتز تعداد مطالب بروز شده رو اعلام میکنه ، (2) یعنی دو مطلب         و در مورد مهمانان سایکل توریست (8) یعنی هشت مطلب جداگانه در خصوص مهمانان دوچرخه سوار خارجی و داخلی ، بدوین و یاد داشت شده است . 

پیشاپیش از حسن سلیقه و حوصله تون قدردانی میکنم 

یا حق



تاريخ : جمعه ۱۳۹۴/۰۷/۲۴ | 12:17 | نويسنده : سيد كريم ( كيان ) موسوي |

باز هم دلم هوای کربلا کرد و هوایی شدم 

من با خودم فکر میکردم بخاطر مشکلات مالی و کسالت و کار و غیره نتونم امسال راهی کربلا شم ، اما عشق این دوستان به ابا عبدالله الحسین موجب شد ، که اینبار هم خدا خواست و دهمین بار هم رقم بخوره

این چهار دوستی که منو با همراه بادوچرخه هاشون به کربلا بردن، عبارتن از 

 

سلیمان ایمان طلب

رشت - گیلان

سید کریم موسوی

نکا - مازندران

محمد تقی آئین مهر

رشت - گیلان

مجید بخشنده

نکا - مازندران

سعید سر خوش

تاکستان - قزوین


از همه دوستانی که این وبلاگ رو بازدید کردن و ما رو با بازدیداشون همراهی کردن التماس دعا داریم 

 

در مراسمی که اداره ورزش و چوانان ترتیب داده بود از عزیزان و سروران هیئت های ورزشی خدا حافظی کرده و التماس دعا که ما برای اربعین تا 28 صفر عازم عتبات عالیات هستیم و التماس دعا داریم . 

با دوستان  هم رکابی تا کنون رکاب نزده بودم و آشنا به خصوصیات اخلاقی رفتاری و چسمی و خلق و خوی اونا نبودم ، دلو زدم به دریا و سعی کردم تشویش خاطر بابت عدم آشنایی نداشته باشم  و ....

همین امر باعث معضلی شد که بخیر گذشت و خاطرات  تلخ و شیرین خوبی از آب در اومد که در آینده خیلی زود اونو به رشته تحریر در میارم و انشالله که حتما خوشتون می یاد  و به شما دوستان بازدید کننده توصیه میکنم این وبلاگو تنها نزارین تا اونو بطور کامل براتون تدوین کنم

، 

اینچا شهر رشته و خونه حاچی محمده و همه آماده حرکت به تاکستان و پیوستن ما به آقا سعید 

و اینچا هم ـ گمرگ مهرانه و تب و تاب رفتن به مرز زرباطیه عراق 

 اینچا بیمارستان نعمانیه است ـ روز دومیه که وارد عراق شدیم و درماندگی من که دوستان گروه رو چهار ساعت زمین گیر کرد و علی از اهالی نعمانیه عراقه که تا درمان کامل ، از پیش من تکون نخورد برای من خیلی تلاش کرد و منو شرمنده اخلاق مهربونش کرد ـ خدا خیرش بده 

توی عراق پر بود از این آدم هایی که عاشق زائرن و خادمین امام حسین 

اینجا جصان و خونه ابوکریمه که دایی آقا کاک صادق فتاحیه ، داستان آشنایی با آق صادق در سفر نامه میاد 

اینچا منزل ابو علی که در عکس بعدی حضور داره و دو پسرش به من افتخار دادن اولی و سومی از چپ

 

 البته نا گفته نمونه . دوستان همرکابی بنده قول دادن  عکسا و گزارش هاشونو برام بفرستن تا در این وبلاگ ثبت بشن ـ ولی تا حالا به قولشون عمل نکردن و من مجبور شدم فعلا برا دس گرمی ـ مطالبی رو قلم بزنم 

 چهارشنبه 27 آبان

دوستانی که از طریق وبلاگ با من تماس دارن ، پشت سر هم زنگ میزنن و در مورد رفتن به کربلا با دوچرخه ، از من اطلاعات میگیرن و اصرار دارن که اگه میشه ، همسفرشون باشم ، با توجه به مشکلات اهم از کاری و مالی حاضر به همراهی نمی شم ، در این بین آقای مهدی امینی از تهران و آقا وحید از آستارا خیلی اضرار دارن و در این بین آقا مهدی ، میخاد مثه سال گذشته از مرز چزابه بره که این مسیر به دلیل دور بودن ، مد نظر من قرار نمی گیره و از نامبرده معذرت خاهی میکنم  ، اولین نفری که از شهرم با من تماس گرفت و عزمشو جمع کرد که با من بیاد آقا محمد رضا کلاهی بود ، در پایان روز اطلاع داد که خانمش زایمان کرده و صاحب دختری شدن و نمی تونه با من همراه باشه ولی شخص دیگه ای رو پیشنهاد کرد بنام مجید بخشنده که از برو بچه های دوچرخه سواری طبیعت گرده که خصوصیات فردیش با گروه های دوچرخه سواری سازگاره ، به محمد رضا اعتماد کردم و پیشنهادش رو رد نکردم و گوشزد کردم با توجه به اینکه تا کنون با آقا مجید رکاب نزدم میباس از طریق دوستانی مثه آقا میثم و آقا  شفیع که باهاش رکاب زدن تائید بشه ، این تائیدیه دریافت شد

پنج شنبه 28 آبان

امروز مجید با من تماس گرفت و محل دیدار نزدیک و حضوری رو با ایشون در میون گذاشتم که معلوم شد  هنوز منتظر پاسپورتش مونده و اگه پاسپورتش بیاد میتونه قول صد در صد رو بده . از رشت هم آقا محمد هم تماس گرفت و گفت حتما و بدون هیچ چون و چرایی دلش هوایی شده و باید بیاد کربلا ، ولی هنوز تاریخ پاسپورتش تمدید نشده ، آقا سعید هم از تاکستان زنگ زده که اونم میخاد میاد ، ولی بدلیل مشغله کاری و آموزش فقط میتونه یه جمعه رو بین مرخصی ها قرار بده و زمان دوره نباید از ده روز تجاوز کنه ، راستش رو بخواهید کمی دمق شدم ، من که نمیخواستم برم کربلا، اصرار دوستان بود که حالی به حالیم کرده بود و حالا چرا نصفه کاره داره خراب میشه

جمعه 29 آبان

دوستان زنگ میزنن و در مورد هزینه سفر و مدت سفر و مسر حرکت و مسافت پیمایش در روز ، تغذیه و محل خواب و امنیت و حفظ دوچرخه ها و عبورشون از گیت های عبوری سئوالاتی دارن ، آقا سعید قرد جدیدی رو معرفی میکنه بنام آقا رسول از تهران ، با کمی مشاوره متوجه شدم ایشون نمیتونه با ما همراه بشه چون از من در مورد خرید دوچرخه و نوعش و داشتن توشه و امثالهم می پرسید . حاجی محمد هم فرد جدیدی رو بنام سلیمان از رشت رو به من معرفی کرد که فروشگاه دوچرخه و تعمیرات رو داره ، در مورد هزینه اونجا از جمله ویزا و رفتن تا مرز و اقامت و بازگشت سوالاتی شد که گفتم مبلغ 150 تومن ویزا و 200 تومن هزینه رفت و بازگشت با سواری همراه با دوچرخه و 100 تومن هم داخل عراق ، تعنی حدود 450 تومن ، و هزینه پیش بینی نشده هم حد اکثر 50 تومن ، جمعا میشه  500 تومن ، حاجی خیلی خوشحال شد و تاکید کرد ما میگیم  700 تومن هزینه سفر برای هر نفر خیلی زیاد نیست اصلا عالیه ، در ادامه تذکر دادم اونجا جائیه که باید به حرف یکی که تجربه داره گوش کنین و رفتار همه هیچکس رو رعایت کنین ، یا همه با هم حرکت میکنیم یا هیچکس حق حرکت کردن رو نداره هوس کاطمین و سامرا به سر افراد نزنه و گوش کردن به حرف راهنما یکی از ضروریات این سفره ، حاجی قبول کرد و در مورد مسائل مطرح شده قرار شد با دوستان دیگر تماس گرفته و هماهنگی لازم صورت بگیره ، من شماره تماس های دوستان رو برای همدیگه اس کردم

 شنبه 30 آبان

امروز دور و برم خلوته و من میتونم به رتق و فتق خونه بپردازم ، آقا شایان رضا که هنوز در دانشگاه ارشدشو نگرفته ، عاشق دختری توی دانشگاهشون شده و قصد ازدواج داره ، مادرش اصرار داره میگه یه دونه پسره و نمیشه اونو پکر کرد ، اینبود که به مادرش گفتم باشه ، آستینو بالا بزنیم و بریم و ساعت و تاریخ  عقد رو تعیین کنیم ، چون از چن وقت پیش شما ، یعنی مادر و پسر ، کارا رو تموم کردین و حالا وقتشه بریم عقدشونو بخونیم و دستای ایندو کفتر رو توی دست هم بزاریم و بخاطر ایام محرم و صفر ، جشنی در کار نباشه ، و منهم  هم با خیال راحت ، بتونم برم کربلا .....، شیرینی و میوه  رو تهیه کردیم و اونشب رفتیم خونه عروسمون و قول و قرار محضر رو گرفتیم و ساعت و روز سوم آذر تعیین شد

  

 

این عکسای اخری رو که حدود بیستایی میشه رو امروز پنج شنبه مورخه سوم دی 94 یعنی دو ماه بعد از شروع این حرکت ، آقا سعید فرستاده که صد البته دستشون درد نکنه اما قرار شد عکسای دوستای دیگه رو برام ارسال کنن ، بمحض ارسال براتون در اینجا بروز میکنم  

 یکشنبه 1 آذر

امروز دیگه کلافه ام ، آیا به دوستان نه بکم یا اینکه ادامه بدم ، گروه یه جورایی تصادفی و بی حساب کتاب داره جور میشه ، تازه برای رفتن یا نرفتن هم هنوز تصمیم درستی نمیشه گرفت ، چون بخش مهمش تصمیم و اقدامات دوستانه که هیچ کدوم راجع به اون صحبتی وسط نمیارن ،  مهندس دهقان که دبیر هیئته با من مشاوره کرد و از مقدمات  سفر ازم پرسید ، ماوقع رو براش تعریف کردم ، مهندس گفت این چه کاریه ؟ آدمایی که نمشناسی رو داری میبری خارج از کشور ؟ آیا تا حالا  توی سفرای داخلی از اونا تست گرفتی ؟ شاید اونا طاقت و تحمل بعضی از امور جمعی رو نداشته باشن ، برای اینجور کارا لازمه که گروه از نظر جسمی و اخلاقی و تبعیت از دستور و خیلی موارد از این دست ، مورد تست قرار بگیرن ، تازه  اداره ورزش میگه افرادی که با دوچرخه به مسیرای طولانی میرن میباس تست اکو و آزمایشات سلامتی بدن ، بیمه ورزشی داشته باشن ، رضایت نامه کتبی بنویسن و مسئولیت فردی رو بپذیرن و تابع قوانین گروهی باشن  ... شما که تا حالا از پذیرفتن دوچرخه سوارای خودمون سرباز می زدی ، حالا چی شده که راضی به اینکار شدی اونم با افرادی که هیچ حشر و نشری با اونا نداری ؟ تو که امسال ، اردبیهشت رفتی خلیج تا خلیج با آدمایی که نمی شناختی رکاب زدی ، حرف و حدیث داشتی و تا الان تاثیر اون حرکت و پس لرزه هاش ادامه داره ؟ پس بیا و تقاضای این دوستان رو بیخیال شو و از خیر این ثواب بر حذر باش و  خودتو اذیت نکن

 من که میدونستم حرفش بیراه نیست و هیچ جواب قانع کننده ای  براش ندارم فقط بهش گفتم انشالله آقا همه جی رو درست میکنه ، اینا که واسه تفریح و سیاحت رکاب نمیزنن و  به خارج کشور اونم از نوع تفریحی و توریستی هم نمیرن ، زائرای جدم  امام حسین  هستن و تا جاییکه امکان داره و اونا بتونن شان شعون زائر رو رعایت کنن ، به سلامتی جمع لطمه وارد نکنن ، نظم و نظام گروهی رو به هم نزنن ،  سعی میکنم بعضی شیطنتها رو  ندیده بگیرم

بنده خدا سکوت کرد و گفت مصلحت را خسروان دانند و بس

 

 دوشنبه 2  آذر

از ایمروز دیگه وقتی نمونده ، همیشه دارم رسانه ها رو رصد میکنم ، همرکابا ، به تماس های من جواب نمیدن ، تا حالا هیچیک برای ویزا کردت حرفی نمیزنن و اصلا نمیدونن وقتی زائرا میلونی به کنسولگری ها و نمایندگی های عراق هجوم میارن ، تعلل و بیخیالی ، اونم توی آخرین فرصت ها و قرار گیری توی صفوف طولانی ، چه مزاحمت های وقت گیری در انتظار ماست ، بهر حال حاجی به من زنگ زد و تمایل سلیمان رو اعلام کرد و سلیمان هم با من تماس گرفت و از من خواست بدلیل زخمی که در کشکک پا داره و با توجه به اینکه مغازه رو نمیتونه زیاد تنها بزاره ، اگه مسافرت با دوچرخه ما یکسر باشه قبول میکنه ، منم به سلیمان قول دادم که من و سعید و مجید همگی متفق القول نظر ایشون رو قبول داریم و سعی میکنییم در مدت 8 الی 10 روز ، زیارت رو انجام بدیم و به یاری خدا و ائمه بسلامتی به کشور بر میگردیم ، شماره حساب رو از من خواست ، براش اس کردم و ظرف مدت سه ساعت برام فرستاد و صفحه اول پاسپورت و یه قطعه عکس رنگی زمینه سفید و مشخصات فردی خودش و حاجی رو برام ایمیل کرد .

بعد از ظهر مجید هم اینکار رو کرد . البته مجید پاسپورت و عکشو در اختیار قرار داد و قرار شد تا  غروب  به حسابم ، مبلغ ویزا رو بریزه . که نریخت ...

سعید هنوز با من تماس نگرفته و معلوم نیست ، عاقبت تماس برقرار میشه یا نه ؟ چنانچه سعید و مجید ، به جمع ما نپیوندن ، چه بکنیم ؟      قطعا مجبور خواهیم بود در زمان کوتاه دو  نفر دیگه رو پیدا کنیم ....و در غیر اینصورت اگه برا ویزا اقدام کنم و دوستان انصراف بدن ، مبلغ ویزا قابل بازگشت نیست . ....

 سه شنبه 3  آذر

امروز صبح قبل از ساعت 7 مجید بصورت دستی وجه ویزا رو بهم داد و سعید هم  با من تماس گرفت ، تا ساعت 11 صبح  وجه ویزا رو بحسابم ریخت  و ایمیلا رو انجام داد و تا ساعت 11 من هم خرید دلار ها رو انجام دادم ، یعنی پیدا کردن یه صرافی منصف که بتونم با نرخ مصوب معاوضه کنم و  توی صف ، ویزا توی نمایندگی عراق قرار گرفتم و در این مدت سعی کردم با افراد نمایندگی ارتباط برقرار کنم و به اونا بقبولونم اگه کارم رو سریعتر انجام بدن منم میتونم توی ثبت نام سایر زائرا  و امور دفتری به اونا کمک کنم ، اونا هم بدلیل صف طولانی زائرا و کم داشتن پرسنل پذیرفتن و قرار شد من تا آخر وقت امروز و فردا یکریز در اختیار اونا باشم و با لب تابم ثبت نامهارو انجام بدم ، در این بین چون پاسپورتها پیشم نبود با اطلاعاتی که از صفحه اول پاسپورت دوستان در اختیار داشتم ، برای خودمون هم ثبت نام انجام دادم  ف چون برای عقد شایان هم باید حاضر می شدم ، مجبور شدم برای اونم وقت بزارم و در اون مجلس هم حاضر شم ، اینکار پسندیده ضورت گرفت و در اون جلسه هم حضور پیدا کردم و با توجه به برنامه ریزی انجام شده نقصی صورت نگرفت و هیچیک از برنامه ها با هم تداخل نکرد 

چهار شنبه 4  آذر

امروز هم  تا پاسی از شب منتظر ویزا موندم ، عاقبت ساعت 10 و 20 دقیقه شب بود که ویزا رو دریافت کردم ، ولی یک روز سخت و پرکاری داشتم ، حالاخیالم جمع شده و به دوستان همرکابی اس دادم و خبر پایان کار ویزا رو به اونا اطلاع دادم 

پنج شنبه 5  آذر

امروز اول سراغ دوچرخه و باربند دوچرخه رفتم ، دوچرخه رو تحویل تعمیر دوچرخه محله مون دادم و باربند هیئت رو باز بینی کردم ، فیکسر یا باربند سقفی ، قطعاتی کم داره و امکان استفاده نداره ، تصمیم بر این میشه تا با باربند معمولی کنار بیام ، نصب باربند رو تموم میکنم و دوچرخه رو هم از تعمیراتی تحویل می گیرم از اول صبح تا نزدیکای غروب  با مجید تماس های مکرری میگیرم ولی نامبرده جواب نمیدن از رشت و تاکستان  تماس های مکرری دارم که چه زمانی برای حرکت اتخاذ کردیم رو سوال میکنن ، با توجه به اینکه مجید با من تماس نگرفته ، زمان معینی نمیتونم تعیین کنم و این موضوع باعث نگرانی بیشترم میشه ، ولی با محاسبات من ، آخر وقت امروز ، یعنی ساعت 12 شب چه آقا مجید تماس بگیرن یا نگیرن ، انشالله به سمت خونه مجید رفته و به رشت حرکت میکنیم ، این موضوع رو به مجید اس میزنم ، ساعت 9 شب با تماسی روبرو میشم که با شماره مجید صورت میگیره و شخص دیگه ای صحبت میکنه و میگه آقا مجید عصر امروز با یه ماشین عبوری تصادف کرده و پاش زخمی شده و ماشین عبوری متواری شده ، ولی صدمه مجید اونقد جدی نیست که نتونه رکاب بزنه و رکابزنی کربلا و اومدنشون منتفی نیست و بدلیل اینکه در اثر صانحه متوجه افتادن گوشی شون نشدن نتوستن ارتباط برقرار کنن ،

 منم به نامبرده تذکر دادم تا صاحب گوشی با من تماس نگیرن خیالم جمع نمی شه

در این تماس فرد مذکور به من قول داد خیلی سریع گوشی رو به آقا مجید برسونن تا در بقیه موارد تصمیم گیری صورت بگیره ،

دو ساعت بعد مجید تماس گرفت و اول خبر سلامتی شونو گرفتم که الحمدالله بخیر گذشت و صحیح و سالمه و با صدایی رسا گفت بخیر گذشته و وسایلشو جمع کرده و آماده حرکته ، ساعت 12 شب به شهرک شهید سلیمی رفتم و اونو جلوی خونه اش با دو نفر از بستگانش دیدم  و با دوچرخه و یک کیف ورزشی منتظر من بود ، اول پاهاشو نگاه کردم و پس از وارسی و اطلاع از سلامتی شون از خانواده مجید خداحافظی کرده و التماس  دعا و حرکت کردیم 

جمعه 6  آذر

فاصله بین ساری رشت حدود 400 کیلومتره ولی با توجه به شهرهای نزدیک و سرعت گیرای زیادشون نمیشه با سرعت خوبی حرکت کرد ، تازه ماشین مجهز به فیکس دوچرخه معمولیه و دوچرخه ها تعادل خوبی ندارن و خوب محکم نشدن ، مجید هم توی نصب و محکم کردن دوچرخه ها تجربه نداره و از همون لحظات اولیه هندرزفری گوشی رو به گوشاش زده و اصلا متوجه اطرافش نیست و خیلی سریع به خواب عمیقی فرو رفته و اگه  دنیا رو آب ببره و اون از خواب بیدار نمیشه ، چندین بار مجبور شدم ماشین رو متوقف کنم و دوچرخه و فیکس رو محکم کنم ، خواب مجید منو کسل میکنه و یواش یواش دهن دره ها داره کلافه ام میکنه توی رودسر  که حدود 80 کیلومتر تا رشت فاصله داره، نزدیک یه مسجد کنار خیابونی و یه جای مطمئن توقف میکنم و می خوابم ، با صدای اذان صبح بیدار میشم ، دست و صورتی به آب میزنم ، وضویی و نمازی و .... به ماشین برمیگردم ، مجید هنوز خوابه ، بیدارش میکنم ، و بهش میگم بره یه دست و صورتی به آب بزنه و حالی تازه کنه و اگه میتونه صبحونه ای تهیه کنه و منم یه چرتکی بزنم ، با صدای زنگ گوشی بیدار میشم ، از صبونه خبری نیست ، از مجید سوال میکنم  ساعت چنده میگه 9.5 صبحه ، گوشی رو میگیرم ، سلیمان از رشته و ازم سوال میکنه کجایین میگم رود سر ،  میگه شما تا الان باید رسیده باشین ، من که هنوز خواب و بیدارم  نمیدونم چه جوابی بهش یدم ، فاصله رو بیش از واقع میگم و دیر کردن خودمو فاصله زیاد عنوان میکنم ، پشت بندش سعید از تاکستان زنگ میزنه و ما رو دعوت به ناهار میکنه ، بهش میگم ما نمیتونیم ناهار تاکستان باشیم ، چون باید توی رشت ، بارای دوستانو بارگیری کنیم و بعد به سمت تاکستانت بیایم ، مجید بی خیال نشسته و با گوشی ور میره  ، اصلا به فکر صبونه نیست ، نمیدونم با این آدم بی خیال چکار کنم ؟ تا راه میافتم ، میخوابه ، تا می ایستم  با گوشی ور میره ، انگار توی زندگیش مسافرت نکرده و نمیدونه کنار راننده خوابیدن ، خطرناکه

فیکس دوچرخه ها محکم نیست و آقا بی خیال توی ماشین نشسته ، انگار نه انگار ، دوچرخه اش روی باربندا محکم نیست ، از طرفی دیگه منم دل خوش کردم که یه هم شهری گیر آوردم که میتونه هوامو داشته  باشه ، تو نگو یکی باید بیاد هوای مجید رو داشته باشه ، شده بود غوز بالای غوز

 

توی راه از رودسر تا رشت یه قهوه خونه پیدا نمیکنیم هر چی هست طباخی کله پاچه هستشو رستوران ، چایی و بساط قهوخونه ای پیدا نمیکنیم ، توی یه سوپری کیک و نوشابه فراهم میکنیم و بهر تقدیر بدون صبونه  ادان ظهر به رشت می رسیم  ، سلیمان توی مسیری که نزدیک مغازش بود و انتظار مارو میکشید ، ما رو تا مغازش راهنمایی میکنه ، سعید زنگ میزنه و میگه کلاه ایمنی نداره ، سلیمان یه دونه کلاه براش در نظر میگیره و کمی بعد میگه باید بریم خونه حاجی ، اما از مجید خبری نیست ، سلیمان که مضطربه میگه با ماشین بریم دنبالش ،  تا بازارچه ای از سراغ داشتیم ف رفتیم اما مغازه دارا گفتن مجید به بازار اصلی موبایل فروشها رفته و با توجه به اینکه وقت ناهاره تعداد مغازهه های کمی بازن ، سلیمان مایوسمیشه و بهش میگم بریم مغازه خودت چون تنها جایی که بلده همونجاست ،، هر جا بره دوباره همونجا بر میگرده  ،  یک ساعت و نیم  منتظر آقا موندیم خبری ازش نشد ، با کنکاش از این و اون ، متوجه شدیم ، آقا برای نصب یه نرم افزار توی گوشیش ، سراغ بازار گوشی فروشی رفته و اصلا به تماسا وقعی نمیده ، و بقیه مجبورن تا آقا تشریف بیارن ، اینکه بقیه چه حرصی میخورن ، خیالی نیست ، من تازه متوجه روحیه بی خیالی این آقا میشم که دیگه دیر شده و نمیشه اصلاح کرد ، اگه این اتفاق قبل از حرکت پیش می اومد ، حتما از لیست حذف میشد ، حالا با خودم میگم : اینی که توی کشور از این کارا میکنه وای به حال توی عراق و اون جمعیت چندین میلونی زائر ، اگه اونجا گم بشه ، چه خاکی توی سرم بریزم ، ایشون بابت کارش معذرت از جمع نمیخواد هیچی ، معتقده چون خودش اومده تموم اختیاراتش مربوط به خودشه و کسی نمیخاد عهده دار مسئولیتهاش باشه ، من بهش میگم اگه قراره توی نماز فردا باشی هیچکی بهت نمیگه کی بایستی رکوع بری و کی نمازتو تموم کنی؟  ولی وقتی نماز جماعت میخونی میباس باجمع شروع کنی و با جمع تمومش کنی ، زمان نشست و برخاستت دست خودت  نیست ، اختیارش دست امام جماعتته ، تو باید تابع جمع باشی ، مجید هم اعتنایی نمی کنه و انگار نه انگار ... 

مگه میشه سید باشی و حرص نخوری ؟؟؟ سلیمان هم نمیتونه این وضعیت رو تحمل کنه و محترمانه جملاتی بابت دیر کردن آقا مجید به زبون میاره تا در دفعات بعدی تکرار نشه

با جمع سه نفرمون میریم خونه حاجی و نماز و ناهار رو توی خونه شون  صرف میکنیم الحق و والانصاف مهمان نوازی گیلانی ها رو خوب بجا میارن و تنوع غذایی و سفره داری رو در حد عالی نمایش میدن و از همینجا به حاج خانوم دست مریزاد میگم ( انشالله عروسی آقا علیرضا ) ، اونجا با تک پسر حاجی بنام علیرضا آشنا میشیم که چهره ای دوست داشتنی و صمیمی دارن و از صمیمیت و صداقت این خانواده ، دلگرم میشیم  و تا دوچرخه هارو  بار گیری کنیم و راه بیفتیم  ، آفتاب غروب میکنه و از خانواده حاجی خداحافظی کرده و از زیر قرآن رد میشیم   

 از رشت تا تاکستان حدود 240 کیلومتره ، حاجی توی رانندگی پشت فرمون مینشینه و به کمک خستگیهام میاد اما با توجه به بار و بنه و گردنه ای که پیش رو داریم ، نمیتونیم سرعت بگیریم ، این مسیر باید حدود سه الی جهار ساعته تموم می شد  اما تا خونه آقا سعید برسیم  ساعت 10 شب رو نشون میده  ، آقا سعید توی میدون ورودی شهر منتظر ماست و به استقبال گروه میاد تا ما رو به خونه اش همراهی کنه خانواده آقا سعید خیلی صمیمی و خودمونی از گروه استقبال می کنن و پدر آقا سعید سنگ تموم میزاره ، او که یکی از بازنشسته های شهربانی قدیمه ، بسیار مذهبی و مهربونه و با خوشرویی از جمع پذیرایی میکنه، اونشب پس از شام  و بارگیری دوچرخه آقا سعید و خدا حافظی از خونواده و گذشتن از زیر قرآن راه می افتیم و قرار شد توی رانندگی به همدیگه کمک کنیم تا هرجه زودتر به مقصد برسیم  ، یواش یواش جمعه تموم میشه و ما توی راهیم که شنبه ار زاه میرسه . و ما به مرز مهران نزدیکتر میشیم

شنبه 7  آذر

 هر چن ساعت یه بار جای منو و حاچی و سعید عوض میشه تا اینکه نماز صبح به کرمانشاه میرسیم ، صبونه مختصری میخوریم و راه می افتیم ، بعد از ایلام ، تقریبا جاده شلوعتر و ترافیک بیشتر میشه تا اینکه در نزدیکای صالح آباد یعنی چهل کیلومتری مهران تردد قفل میشه ، حالا هر چن دقیقه فقط چن متری پیش می افتیم و این وقته که حدر میره و با توجه به اینکه سوخت بنزین و گاز ، در حال تمام شدنه و این نزدیکی ها ، از پمپ بنزین هم خیری نیست کمی نگران کننده به نظر میرسه تقریبا چن ساعتی توی ترافیک قفل شده حرکت میکنیم که نیروهای انتظامی و راهداری راهنمایی و رانندگی به استمداد میان و جاده رو باز می کنن دلیل این ترافیک ، وسائط نقلیه هایی مثه نیسان و وانت های محلی ان  که موجب کندی حرکت شدن تا اتوبوس ها مسافرا رو پیاده کنند و اونا بتونن زائرا رو حسابی پیاده کنن ، من نمیدونم چرا توی این ایام بجای همکاری و همراهی با زائرا ، سر کیسه کردن و سوء استفاده از آب گل آلود چه معنیی داره ، ایرانی با فرهنگ غنی اش ، اینکارا تاسف باره ، از هموطن  جماعت انتظار این رفتارا رو نداریم ، این وضعیت اسف بار تا مهران که حدود 15 کیلومتره تموم میشه و دیگه تا مهران خبری ازش نیست جاده روان میشه و تردد به آسونی صورت میگیره تا اینکه به پارکینک بزرگ اربعین  که توسط شهرداری مهران تهیه شده میرسیم و با پرداخت 20 هزار تومن ، ماشین رو پارک می کنیم و دوچرخه ها و وسایل مورد نیاز رو بر می داریم و البسه ورزشی مخصوص دوچرخه رو بتن میکنیم که متوجه میشیم ، آقا مجید ، یه زیر پوش آستین کوتاه و یه شورت استرژ چسبون که مارک انگلیسی داره و مخصوص مسابقات ورزشیه به تن کرده و میخاد با اونا رکاب بزنه ، سلیمان هم به من میگه من توی فروشگاه از این دست لباسا زیاد داشتم اما شما گفتی برای این سفر لباسای زیگول نپوشین ، اما همشهریت اینجا رو با توردوفرانس اشتباه گرفته ، مجید میگه من میخام عکس بگیرم ، بعد از عکس لباس گرمو روش می پوشم ، از این موضوع میگذریم ، متوجه میشیم یک ساک ورزشی بزرگ رو که حدود 25 کیلو بار توشه و دو تا دسته کوتاه داره رو به سختی روی دوشش گذاشته و به جای کوله داره ازش استفاده میکنه ، وقتی مورد اعتراض قرار می گیره ، بی توجه به موضوع ، با جمله من با این وضعیت راحتم ، تمامش کرد ، وقتی بهش گفتیم اگه اونجا بخای چیزی بخری ، چکار میکنی ؟ جوابی نداره ، بهش میگیم تو که خیلی وقت داشتی پس چرا مثه بقیه ترک بند نداری که وسیله رو توی اون بزاری ؟ چرا تا الان نگفتی اینی که با خودت آوردی ساکه و کوله نیست ؟ اگه یه کلام میگفتی این همه شهر بین راه بود ؟ لاقل برات تهیه میکردیم ، حالا توی مهران ، این چیزا پیدا نمیشه تا بخری ؟ توی رشت و مغازه سلیمان ، میتونستی بجای اون نرم افزار موبایل ، کمی به فکر اینجور وسایلت بودی ؟ در جواب میگه : من که راحتم ، پس واسه چی شما ناراحتین ؟

بعدش راهی شهر مهران می شیم اما به دلیل ترافیک شدید داخل شهر از مسیر مستقیم ادامه نمیدیم از کمربندی مهران دهلران به راهمون ادامه میدیم تا اینکه اذان ظهر به پل زائر مهران میرسیم ، دوستان تقاضای تبدیل ارز دارن و خرید سیم کارت ، مجید هم ترک بند میخاد ، به اونا میگم توی مرز مهران که حدود 11 کیلومتر تا اونجا فاصله داریم میشه تبدیل انجام داد و سیم کارت خرید اما در مورد ترک بند باید بگم توی مهران تعمیرات و وسایل دوچرخه اونم در حد حرفه ای پیدا نمیشه ، اینجا دوچرخه های 28 معمولی توی بورسه و از ترک بندایی که شما می خاین خبری نیست ، یه چیز دیگه بگم اینکه الان موقع ظهره و اگه مغازه ای گیر بیارین ، اون بیچاره نباید ناهار بخوره ؟ بیاین و از خر شیطون پیاده شین ،گیت عبوری پر از ازدحام جمعیته و رد شدن ما تا شب با کرام الکاتبینه

به حرفم اعتماد نمی کنن و سه نفر از اعضا ، که جوونترن و کمی به حرف بزرگترا اهیت نمیدن  ، من و حاجی رو بعد از پل زائر تنها میزارن و تا متوجه بشن من حرف بیراهی نمیزنم ، یه ساعت و نیم از وقت گرانبهای خودشون و بقیه رو میگیرن ، حالا ساعت یک و نیم بعد از ظهره و هیچکدوم از صبح چیزی نخوردیم و دوستان بفکر شکمشون هم نیستن ، خدا خدا میکنم قبل از رسیدن به مرز یه ایستگاه صلواتی گیر بیاریم تا بتونیم یه جونی بگیریم ، هوا سرده و باد تند و سوزناک اونم  رو به سینه که حرکت رو سخت میکنه در حال وزیدنه  اگه دستکش و کلاه و لباس گرم با خودمون نمی آوردیم کارمون زار بود  ، کمی که رکاب میزنیم یه کامیون خاور  رو می بینیم ، که داشت صلواتی ناهار نذری میداد  و سبزی پلو با خورشت لوبیا پخش میکرد ، اونقد گشنه بودیم که بی اختیار همه کنار میزنیم و، ... با خودم میگم ایکاش به جای شکم ، از خدا چیز دیگه ای میخاستیم .... بعد از لحظاتی با موج جمعیت به گمرگ مرزی می رسیم ، جمعیت اونقد زیاده که گروه دغدغه عبور دادن دوچرخه و رد شدن از موادی عبوری مرز دارن ، گروه نماز رو میخونن و منم اونقد بفکر عبور و صف هستم که متوجه نمازم نیستم  تا اینکه قضا می شه ، حاجی به من تذکر میده ولی دیگه کاریش نمیشه کرد چون وقت ادای اون گذشته و غروب آفتاب رسیده و می بایست قضایش رو بجا آورد ، گیت های عبوری مملو بود از جمعیت و عبور دادن دوچرخه از اون مکان یک چالش بزرگ به نظر می اومد ، از طریق بلندگو دائما به زائران خارجی از جمله افغانه و پاکستانی ها و آذربایجانی ها اعلام می کنه که اونا نمی تونن از این مرز  عبور کنن و باید به محور چزابه برن ولی این زائرین گوششون  بدهکار این اعلان ها نیست و علاوه بر اونکه خودشون نمیتونن عبور کنن ، حتی نمیزارن ایرانی  ها همعبور کنن و جر و بحثهایی رو بوجود می آرن و در نتیجه مشکلاتی رو برای ماموران گمرگی و زائرین بوجود می آرن ، با یکی از محافظینی که روی دوشش ستاره های کپه داری داره  و معلومه از بقیه مقام بزرگتری داره موضوع رو مطرح کردم و گفتم ما با خودمون دوچرخه داریم و میخایم با دوچرخه تا کربلا رو رکاب بزنیم ، خیلی خوشحال میشه و از من سوال میکنه  پاس و ویزا رو دارم یا نه ؟ بهش نشون میدم و دوباره می پرسه ، سال گذشته هم یکی با دوچرخه از اینجا رفته ، عکسای سال قبل رو بهش نشون میدم ، بعد از دیدن عکسا  قبول میکنه و میگه اول دوچرخه ها رو همه با هم به نزدیکی درب شماره 3 بیارین ، چون قراره زائرین کشورای دیگه به مرز دیگه ای برن ، این درب خالی میشه ، اونوقت شما میتونین از این درب وارد بشین ، از ایشون تشکر کردم و به گروه میگم تا اینکار رو بکنن ، پس از چن دقیقه همه دوچرخه ها رو از درب عبور میدیم و وارد سالن اصلی  میشیم .

در سالن ، پس از ورود ، تمام گیت ها جمعیت زیادی توی صفهای طویل هستن و هر کدوم چندین پاسپورت توی دستشون دارن ، با ماموران رایزنی میکنم و اونا هم سعی میکنن همکاری کنن ، فقط یک گیت تقریبا خالیه و اونم مربوط به عراقیایی که از سمت عراق به ایران میان ، دوچرخه ها سریعا به اون طرف انتقال داده میشه ولی بلافاصله یک مامور میگه دوچرخه ها اینجا توی انبار نگهداری بشن و فقط خودتون میتونین برین ، سراغ مسئول گمرگ رو میگیرم ، به من میگن مسئول این قسمت سروان صادقیه ، به اتاق این آقا میرم اولش قبول نمیکنه ، ولی با اصرار من و نشون دادن عکسا تقریبا کوتاه میاد و گوشزد میکنه لحظاتی صبر کنین تا ببینم جه میتونم براتون انجام بدم ، اگه با مقررات منافات نداشته باشه ، منم حرفی ندارم ، با چن تا از مامورانی که قپه دارن و از بزرگان حراست و حفاظت گمرگ بحساب میان مشورت میکنه و سریعا بسراغ ما میاد و عبور مارو بلا مانع اعلام میکنه ، سریع پاسپورتهای ما امضا میشه و از سالن گمرگ ایران رد میشیم و بعد از یک کیلومتر به سالن گمرگ زرباطیه عراق میرسیم ، در اونجا با  برو بجه های مستند ساز شبکه اول یا سراسری مواجه میشیم و حدود نیم ساعت از ما سوال جواب میکنن و عراقی ها پس از بازدید پاس و ویزا ، شروع میکنن به عکس گرفتن از گروه و حسابی تحویلمون میگیرن ، وقتی ورود به عراق رو به پاسپورت ما ممهور می کنن ، دیگه شب شده ، بعد از گمرگ عراقی ها ، تاریکی مطلق هست و کور سوهای چراغهایی که مربوط به گاراژ زرباطیه Zorbatyeh ، بدلیل شب شدن هد لایتها و زنون چشمک زن عقب رو روشن میکنیم و بدلیل ازدحام جمعت ، پیاده دوچرخه ها رو پیش میبریم ، با توجه به اینکه میدانیم زائرا تا گاراژ  جمعیتشون به حداقل میرسه به راهمون ادامه میدیم ، بعد از گاراژ ، میخایم سوار دوچرخه ها بشیم که حاجی میگه اول یه موکب پیدا کنیم نماز رو بخونیم و بعد ادامه بدیم ، دو جوان جلوی ما رو میگیرن و تقاضای عاجزانه در مورد مبیت Mabit ( بیتوته زائر در منازل همراه با غذا و همه احتیاجات )  رو دارن دوستان آشنا به مبیت نیستن و نمیدونن اونا چی میگن ، من از اونا میخام

لأول مرة نجد مكانا للصلاة، انشالله بعد الصلاة،فمن الممكن ،15 خمسة عشر كم من کراج الی بدره للذهاب بالدراجاتنا

 اول یه مکان  برای نماز پیدا کنیم ، شاید 15 کیلومتر از گاراژ تا بدره رو رکاب بزنیم اونا احساس خوبی ندارن و محتاط نبودن راننده های عراقی رو توی شب بهانه میکنن و میگن :السائقين سیارات العراقي لا يرى الدراجة في أيام ، الآن تريد الليل للذهاب بالدراجة؟راننده ها اصلا دوچرخه رو در روز نمی بینن  حالا شما شب رو میخاین رکاب بزنین ؟

 اینو میگن و  متوجه زائرای دیگه میشن و ما رو رها میکنن ، سلیمان معتقده باید رکاب بزنیم و هر کی اونو جلوتر برده باید برگردونه و از همینجاییکه سوار شده باید برگرده  ، من با خودم گفتم اول باید دوستان خودم رو برای خوابیدن در یک محل سازه بجای چادر یا هوای آزاد آماده کنم و اعتماد اونا رو به این مردم مومن بالا ببرم ، تا شاید راحتتر در مورد مبیت اعتماد کنن ، پس از لحظه ای یک جوان به دوستان نزدیک می شه  و با توجه به اینکه بزبان عربی تقریبا مسلط تر از بقیه بودم ، مرا به او معرفی میکنن ، پس از گفتگو مغلوم شد از روستای جدیده Jodiadeh است که از اهالی جصان  Jesan بحساب می آد ، با ماشین دوچرخه ها و ما رو به روستا میبره ، نماز و شام و خواب رو در خونه ایشون انجام بدیم من قبول کردم ولی قبول کردن دوستان کمی با تاخیر صورت گرفت ، البته از نظر من این عمل اونا کاملا طبیعی بود ، چون برای اولین بار به این سرزمین اومده بودن و از ورودشون به عراق فقط چن دقیقه ای گذشته بود ، روستای جدیده خیلی دور نبود ولی بدلیل خرابی جاده و دست اندازها زمان رسیدن به روستا رو کمی به تاخیر انداخته بود . بلاخره به جدیده رسیدیم و از جوانک اسمش رو پرسیدم أخي ! ما اسمك؟ گفت اسام القیصی بن سعد ، من با تعجب و کمی مزاح بهش گفتم اسام مثه اسامه بن لادن ؟ كما اسامه بن لادن؟ کلی خندید

 بعد اضافه کردم بن سعد آدمو یاد ابن سعد  زمان یزید میندازه چرا اسم پدرت سعده ؟ بن سعد؟ المعاصرة مع يزيد ؟ لماذا اسم والدك ، سعد؟ اسام یه بار دیگه خندید و گفت همه به ما همینو میگن كل واحد منا أن نقول...

اونشب رو دوستان ، در یک فضای صمیمی و راحت سپری میکردن و در اذهانشون هرگز باور چنین لحظاتی رو نداشتن ، شام اونشب اونقد مفصل بود که قابل وصف نیست ، نانی که صرف شد در همون خونه طبخ شده بود ، همه دوستان از پذیرایی اسام و خونوادش کمال تشکر رو داشتن و آرزوی برکت به این  سفره آقا امام حسین و ساکنان خونه کردن

یکشنبه 8  آذر

امروز صبح بعد نماز و صبونه همه قصد کردن صبح زود و علی الطلوع حرکت کنن اما اسام گفت بزارین آفتاب در بیاد و هوا کمی گرمتر شه ، بالاخره هوا باز میشه و همه متوجه وخامت اوضاع میشیم علاوه بر سرد بودن هوا و باد شدید و سوزناک ، تاری هوا در اثر ریزگردا رو مشاهده می کنیم ، این وضعیت در حدیه که آفتاب در هاله ای از نور ضعیفی , پشت غبارا رو نمایی میکنه ، ریزگردا در حد بالایی آلودگی ایجاد کردن و تنفس رو سحت کردن ، خیلی زود به جاده اصلی بدره ـ جصان میرسیم ، در همون ابتدا یه موکب ما رو دعوت به چای عراقی میکنه ، با توجه به اینکه از نظر صبونه تکمیلیم ولی به قدر گرفتن یه آب معدنی توقف میکنیم ، اعضای این موکب ، از نیروهای نظامی و حشد الشعبی هستن که از نیروهای شیعه و سنی تشکیل شده ، و گاها دیده میشه اهل سنت هم در اطعام زائرین شرکت میکنن ، اینجاست که باید به اهل سنتی که برای زریه رسول فداکاری میکنه ، احسنت و تبارک الله بگی

ساعت  9.5 صبح بود که به جصان میرسیم ، ازدحام وسائط نقلیه و زائرین ، نشون از خبر جدید می ده ، در اونجا متوجه می شیم ، بدلیل شلوغ شدن در مرز زرباطیه و هجوم زائرای خارجی و درگیریشون ، که بی اجازه و بدون ممهور شدن ویزا هاشون ازمرز عبور کردن و با ماموران مرزی درگیری بوجود آوردن که منجر به زخمی شدن ماموران ایرانی و عراقی انجامیده ، هیچ زائری حق عبور رو نداره ، در بین زائرینی که دارن برمیگردن به چن تا ایرونی بر می خوریم ، با خوش و بشی که صورت میگیره معلوم میشه یکی از اونا کاک صادق از شهروندان ایلامیه که میخاد پیاده تا کربلا رو بره ، کاک صادق به ما گفت که در اینجا فامیل داره و ابو کریم از اهالی جصان دایی اونه و الان داره میره اونجا ، به ما گفت برین حسینیه جصان ، شما رو تا خونه دایی راهنمایی میکنم 

توی خونه ابو کریم متوجه شدیم پسرش از مامورای مرزی زرباطیه است و اگه خبری از اونجا بیاد مارو خبر میکنه ، ظهر شد و خبری از بازگشایی مرز اعلام نشد بعد از نماز و ناهار  حاجی ابو کریم خبر آورد که جاده باز شده و زائرا میتونن به راهشون ادامه بدن

ساعت حدود 1.5 بعد از ظهر رو نشون میده که از کاک صادق و ابوکریم خداحافظی کرده و سوار دوچرخه هامون می شیم و می زنیم به جاده  ، امروز حدود 4 ساعت رو بدلیل بسته بودن جاده از دست میدیم ، از جصان تا کوت حدود 55 کیلومتر فاصله است و غروب آفتاب اینجا هم ساعت 5.5 عصر اتفاق می افته و ما تا غروب آفتاب فقط 4 ساعت فرصت داریم و اگه بتونیم با سرعت میانگین 15 کیلومتر در ساعت یه ریز رکاب بزنیم و دیگه اتفاقی مثه ممنوعیت در راه نباشه ، انشالله غروب آفتاب و اول تاریکی شب به کوت می رسیم ، البته کم باد بودن ، اصلاح ترمز ها و خرده ریزهای تعمیراتی دوچرخه ها کمی وقفه ایجاد کرد ولی بهر صورت اذان معرب به 3 کیلومتری ورودی شهر کوت می رسیم 

چراغهای لازم رو روشن می کنیم و یکی دو کیلومتر ی رو توی تاریکی رکاب میزنیم که یکی از اهالی کوت جلوی جمع ما رو می گیره و همه رو از رکاب زدن منع میکنه 

من بهش میگم توی شهر کوت دوستانی دارم از هئیت امنای جامع امام جعفر صادق گرفته تا جامع مصطفی ، بمن قول داد اول سراغ دوستان دو مسجد بریم ولی بعد از دیدار به خونه ابو علی بریم ، در غیر اینصورت حاضر نیست با ما همکاری کنه 

قبول کردم ، با پسرش غلی کمک کرد تا دوچرخه ها رو سوار کردیم و اول سراغ دو مسجد رفتیم و پس از ملاقات با دوستان سالهای گذشته ، راهی منزل ابو غلی شدیم که در جوار موسسه نماینده آیت الله سیستانی بنام ابو حسن بود . ابوعلی خیلی صمیمی و خوش برخورد بود منو با خودش به خونه همسایه هاش برد و یه جورایی پز ماهارو میداد و افتخار میکرد که برای خونه نوسازش زائرای ایرانی رو مهمون کرده 

سعید و مجید خیلی هول ولای وایرلس و اینترنت رو داشتن ، از علی که تحصیل کرده بود و توی بیمارستان و اورژانس کار میکرد سراغ وایر لس رو گرفتم ، اونم سریعا گفت خودم دارم و پس وردشو میدم 

علی انگلیسی بلد بود و خوب صحبت میکرد ، در نتیجه تنها عضو گروه که میتونست علاوه بر  فارسی با زنون دیگه ای ارتباط برقرار کنه سعید بود که از این من بعد ایندو با هم مصاحبه میکردن و مجید هم در کنار سعید ، به وایرلسش رسید . 

من از امشب متوجه شدم دل و درونم انقلاب شده و دل و معده ام بد جوری پیچ و تاب می خورن ، تب دارم و اصلا حال و روز خوبی ندارم ، با خودم گفتم شاید تا صبح فردا وضعم بهتر شه و خبر کردن گروه ، گشایش در اوضاع من نمی کنه هیچ ، بدتر اونا رو مضطرب هم می کنه 

دوشنبه 9 آذر

امروز صبح ابو علی اصرار شدید داره که تا خروجی شهر ما را همراهی کنه و معتقده  با توجه به کوچه پس کوچه ها پیدا کردن مسیر برای ما ممکن نیست یا خیلی سخته . امروز حال من خوب نیست ، قبول میکنم و تا خروجی شهر با ابو علی همراه می شیم ، از شهر کوت که میگذریم  گستردگی و بزرگیش بیشتر نمایان میشه ، سد عظیمی رو می بینیم که  بر روی رود خروشان دجله خودنمایی میکنه  ، سیلو  غله و  نیروگاه برق و فرودگاه بزرگ و  سایت پتروشیمی اون که با دود زیادش به آلودگی بیشتر هوا دامن میزنه، آرام آرام دور می شیم

با توجه به اینکه دیشب آقا سلیمان زحمت کشیده و سعی می کنه دوچرخه مو کمی تعمیر و اصلاح کنه اما صدای ساچمه های شکسته چرخ عقب آزارم میده و کم شدن باد لاستیک های جلوو عقب  باعث میشه تا دوچرخه سرعت نگیره که هیچ ، نیرو و توان تحلیل رفته من هم مزید بر مصیبت می شه تا کند تر حرکت کنم ، دوستان کمی رنجیده خاطر می شن و سرعت دوچرخه رو خیلی کم میدونن ،اما غافل از اینن که من جانی ندارم و هر آن ممکنه از روی دوچرخه چپه شم و سرم  بد جوری گیج میره ، حد اکثر سرعت من از 17 کیلومتر در ساعت تجاوز نمیکنه و گاها به 12 تا میرسه و هر چن کیلومتر  یه بار مجبور به استراحت ایستگاهی میشیم ،

پس از  پیمودن 13 کیلومتر به منطقه مسکونی میرسیم که ساکنینش افرادی هستن که زائرا رو خدمت رسانی میکنن از اعضای یه خانواده شیعه پناه جوی موصلی هستن ، یکی که از همه صمیمی تره اسمش سلیمانه و چون هم اسم با سلیمان ماست ، توجه دوستان رو به خودش جلب میکنه با گشاده رویی با گروه خوش و بش میکنه ،. سلیمان سفید رو ، بور و زاغ بود و از نظر چهره  با اعراب تفاوت زیادی داشت برا همین ازش سوال کردم ، شما هم از نظر لهجه و هم از نظر چهره با اعراب فرق داری ، از کدام قبیله هستین ؟که گفت کرد هستیم  أنا من الأكراد ، سلیمان که انتدا با عربی صحبت میکردخودش رو از اکراد شکاک موصل معرفی میکنه أنا من الاكراد شیکاک في الموصل و  داعش خونه و زندگی اونارو مصادره کرده و اونا آواره شدن و به این حسینیه پناه آوردنوداعش مصادرة الاموالنا و كنا خروج المنزل وحياتنا. ولقد شردوا. و لجأ في هذالحسینیه.   . نذورات اهالی دور و نزدیک رو در این حسینیه برای زائرین خرج میکنن ، کمی متاثر شدیم و وقتی من به کردی بهش جواب میدم  انشالله هر چه زودتر این بی خانمانی تمام میشه به سرکار و زندگی خودشون بر میگردن ئه نشه ء لله بم روژا ته ماو  ئه به و آوه ئه ته وا نه ان به زیان و ماله تان دئه گی ری تان  ، دیگه حاضر نیست با عربی صحبت کنه و از اینکه من میتونم با کردی باهاش صحبت کنم خیلی بوجد میاد و فکر میکنه منم مثه خودش کرد هستم تا اینکه بهش میگم من کردی رو یاد گرفتم و کرد نیستم کورد نی ئم و کوردی فه ئر بوگه ئم ، از این گفته من بیشتر خوشحال میشه و تا لحظه آخر ، همچنان کردی صحبت میکنه    ( به نظر من کردی رو بهتر از عربی صحبت میکنم ، این موضوع رو ازش سوال میکنم که کدوم زبون رو بهتر صحبت میکنم در جواب میگه : هر دو زبون رو افتضاح تلفظ میکنی و لهجه مخصوص و بی نمکی داری که تا حالا نشنیدم ..... کلی می خنده و بعد به دوستام میگه سید کردی رو بیشتر بلده )   این موکب یا حسینیه دارای سرویس بهداشتی زیادی از مردونه و زنونه است که مجبورم بگم نهداشتی ، اونقدر زباله اطرافش ریخته و به اندازه یه کره زمین مگس داره که همه جا از مگسا سیاه شده ، انگار کف سرویس ها رو با مگسا فرش کردن  ، هر کی بخاد از این مکان استفاده کنه با لشگری از مگسا روبرو میشه و احتمالا مجبوره خون و خونریزی راه بندازه و یه پانصدتایی مگس رو در زمان کوتاه فعالیتش به هلاکت برسونه ، اینجا بود که سلیمون کافشن ورزشی شو در میاره و توی هوای بالا سرش میچرخونه و میره تا بزم مگسا رو بهم بزنه تا اونا اجازه بدن سلیمون بتونه کارشو بکنه ، همینطور که سلیمون جلو میره مگسا فقط لحظه ای پر میکشن و دو باره از پشت  سرش روی زمین مینشینن ، تقریبا موج مکزیکی توی مگسا ایجاد میکنه ...

 ما در اینجا از آب معدنی داخل بطری استفاده میکنیم و از خوردن چای امتناع میکنیم  و در مسیری قرار میگیریم که از سرویس بهداشتی و مگسها دور باشه

 فاصله کوت تا احرار حدود .... کیلومتره ولی این مسیر رو دو ساعت و نیم رکاب میزنیم که حوصله گروه تحمل این وضعیت رو نمی کنه و تازه متوجه وخامت اوضاع من می شن ، بهر تقدیر در سیطره و ایست بازرسی احرار میرسیم که صدای اذان می پیچه و گروه متوقف میشه تا توقفی کوتاه برای نماز داشته باشه ، اینجا متوجه میشم که مجید برای وضو گرفتن مجبوره تموم پیرهنشو در بیاره و لخت شه تا بتونه وضو بگیره و وقتی ازش می پرسم این چه کاریه ؟ میگه ؟ آستین پیرهنم بالا نمیره .... و وقتی میپرسم اگه زنا بیان چه کار میکنی ؟ میگه : زنا چشاشونو ببندن ......  

خیلی زود به نعمانیه می رسیم ، دوستان مجید و سعید دنبال سیم کارت و وایر لس میگردن و من بدنبال بیمارستان ، از یکی از رانند های عبوری که خیلی جوانه سوال میکنم ، اینجا بیمارستان کجائه ؟في النعمانیه هل یوجد المستشفى ؟  أنا احتاج الی طبیبٍ فوراً ؟ اونم می گه هر کمکی از دستش بر بیاد کوتاهی نمی کنه ، أي مساعدة أستطيع أن أتذكر، وأنا سوف نفعل ذلك. اینجا بود که به جمع توصیه کردم هر جایی میرن ، به همین جا برگردن و منتظر من  باشین ، و چنانچه دیدین انتظار شما زیاد تر از 2 ساعت شد به تلفن من زنگ بزنین تا بیشتر از حال و اوضاع همدیگه حبر داشته باشیم ، اینقد دنبال سیم کارتهای عراقی نباشین ، سیم کارت های عراقی از کورک و آسیا و ترک و زین ، اولا اعتبارین ، ثانیا بدلیل جمعیت زیاد مشترکین زائر ، اصلا آنتن نمیدن و سیم کارتهای ایرانی خیلی بهتر ارتباط برقرار می کنن ، در اینجا سیم کارتهای ایرانی تبدلیل به زین اصلی میشن و خیلی خوب آنتن میدن ، علی من و حاجی رو تا بیمارستان میبره و اونجا هم منو تنها نمیزاره ، اصلا اجازه نمیده دست به جیب شم ، پذیرش و مطب پزشک و دارو رو از خودش  تهیه میکنه و حتی برای تزریق سرم و آمپول هم خودش دست به جیب میشه و اجازه نمیده حتی یک دینار خرج کنیم  ، علی خیلی دوست داشتنی و مهربونه ، با سوال جوابی که ازش میکنم متوجه می شم ، اون هنوز محصل دوران دبیرستانه و دیپلم نگرفته ، عشق فرمونه و با ماشین مرسدسی که  باباش براش خریده  اومده بود تا توی شهر گشت و گذاری کنه که ما رو دیده ، بهش میگم تو محصلی و هنوز چشمت به دست باباته ، چرا نمیزاری ما دست به جیب شیم ؟ در جواب به من میگه باباش تاجر بزرگه و پول تو جیبی روزانه اش پنجاه دیناره ( 150 هزار تومان ما ) ماشالله میگم و از خدا برکت بیشتر به امواشون رو میخام و میگم ، اینو خدا به پدرت و تو داده ، چرا برا ما خرجش میکنی ؟ میگه : اینو با شما معامله نکردم ، با خدا و امام حسین معامله کردم ، اونا بموقع بمن و خانواده ام جواب میدن

در مقابل علی سکوت کردم و از این همه ارادت به اهل بیت و ایمانش ، کم آوردم ... راستش رو بگم اشک توی چشمام حلقه زد ...

بعد از تزریق سرم و آمپول ، علی منو به محل دوچرخه ها رسوند و فقط سلیمان اونجا منتظر ما بود و از مجید و سعید خبری نبود ، من که تازه از تخت بیمارستان آزاد شدم و حال نزاری دارم و راستش رو بخواین کمی زودرنج شده بودم دلم میخاست وقتی از بیمارستان بر میگردم همه گروه سر قرار حاضر باشن ، ولی اینطور نبود ، اونا رفته بودن توی شهر و دنبال سیم کارت عراقی بگردن ، بعد یه ساعت دیگه برگشتن و حرف و حدیث تازه ای داشتن ، اولین حرفشون اینبود که سیم کارت آسیا سل 15 هزار تومانی توی مهران رو که نخریدن حالا مجبور شدن 35 هزار تومان بخرن و بدلیل اینکه نتونستن توی اینترنت ثبتش کنن ، الان نمی تونن توی شبکه ارتباط برقرار کنن ،البته برای اس ام اس و وایر لس و اینترنت .......

با حال نزارم تصمیم به حرکت می گیریم این در حالیکه به دکتر قول دادم مراقب خودم باشم و استراحت لازم رو بکنم ، با خودم میگم دیروز رو بخاطر بسته شدن مسیر ، 4 ساعت از دست دادیم و امروز هم یه جورایی از دستش بدیم روی خوشی نداره

در شهر نعمانیه ، دنبال مواد غذایی میگردیم ، بهترین نتیجه خریدن مرغ بریان است که با نان صرف شه ، در میدان اصلی شهر ، یه مغازه مرغ بریان می بینیم ، قیمت سوال میکنم ، در جواب میگه 15 دینار ..... پول عراقی همراه ندارم ، تراول پنجاه تومانی ایرونی که پنج تومن هم بیشتر از مبلغه رو حاضر میشم بپردازم ، اما صاحب مغازه از پذیرفتن پول ایرانی امتناع میکنه ، کمی ناراحت میشم ، به عربی میگم : خیلی خوبه که توی جنوب عراق هستم و از شمال عراق و داعشی ها دورم ، والا کله ام رو میکندی ، داشتم برمیگشتم که یه افسر عراقی خوش تیپ با لباس ارتشی شق رق جلوم سبز شد و به مغازه دار گفت هرچی ایرانی ها میخان بهشون بده ، من حسابشونو  میکنم ، من بلا فاصله گفتم پول هست ، شما پول منو تصریف بکنید و به جای دینار ، پول ایرانی بگیرین ، پول رو به جیب من انداخت و دسته پول خود را که یه بسته 10 هزار دیناری بود ، روی دست من گذاشت که معادل سه میلیون تومن ما میشد و گفت : هرچی تو و گروهت احتیاج دارین وردار  .... خجل شدم و دستش رو کنار زدم ... حرف او شبیه حرف علی توی بیمارستان بود ، حرف از معامله با آقا امام حسین میزد و خودش رو خادم آقا میدونست ، اصرار من فایده ای نداشت  

در ادامه گفت، من سالها مهمون شما ایرانی ها بودم ، عکس جوانی خوش سیما رو توی موبایلش نشونم میده و می گه : پسرمه گفتم : خدا حفظش کنه چقد جوان و خوش قامته ؟ گفت شهید حسین در ایران و زمان چنگ با صدام بشهادت رسید  ... بشدت متاثر شدم ، خودمو در مقابل پدر شهیدی می بینم  که عراقیه و برا ما ایرونی ها عرض ادب میکنه و ارادت به اهل بیت داره ، بعدش از من اسمم رو سوال کرد ، تا گفتم سید کریم موسوی هستم ، سریع دستش رو روی سرش گذاشت و با ارادت خاصی گفت علی الراس ، پس از اینکه با ابو حسین خداحافظی کردیم  

  با مواد غذایی که تهیه شده بود ، با گروه  متفق القول تصمیم گرفتیم ، ناهار رو در جای خلوتی  که ازدحام جمعیت نیست نوش جون کنیم ، و به راهمون ادامه میدیم تا از شهر فاصله بگیریم

  کمی که جلوتر می ریم  ، اعضای موکبی سعی میکنن جلوی ما رو بگیرن ولی ما به راهمون ادامه میدیم و توقف نمی کنیم ولی مثه اینکه یکی از افراد یه کاسه آش شوربا رو به سعید تعارف میکنه ، سعید هم دستش رو رد نمیکنه و با دست راستش اون کاسه رو ور میداره و .....گرفتن کاسه آش همونو و به هم خوردن تعادلش رو حدس بزنین ...... صدای شتلاپ و افتادن سعیده که اونو  از روی مرکبش پرتاپ میکنه ، گروه متوقف میشه .......، بله ، آقا سعیده که نقش زمین شده و یه جورایی داره می خنده و آش هم بی معرفتی نمی کنه و حسابی روی لباسش نقاشی می کشه ، زودی پا میشه و پارچه ای گیر میاره و دستی به سر و تنش میکشه و آماده حرکت میشه ، اینجائه که توصیه میشه  دقت فردی و گروهی فراموش نشه ، حواس پرتی باعث ، مزاحمت خودش و افراد میشه .

همه دوباره راه می افتیم ، هنوز چند متری دور نمی شیم که ، صدای شتلاخ دیگه ای که شدیدتر از اولی هستش، شنیده میشه ، اولی فقط شتلاپ بود اما این یکی هم شتلاپ داشت و هم آخ ، پس دوتاییش میشه شتلاخ ،  گروه با شنیدن این صدا ، توقف میکنن ، ایندفعه این آقا ، آقا مجیده که دراز به دراز روی خیابون نقش بر زمین شده و خیلی سریع بلند میشه و میگه مسئله ای نیست ......

 من که کلافه شده بودم  به جمع توصیه میکنم برای  استراحت و ناهار توقف کنیم و حاضر نیستم یه بار دیگه ،  از این صحنه های دلخراش ببینم  .... در موکبی که خالی از سکنه است و فرشی نداره اتراق میکنیم و با نون و. عذایی که آقا ابو حسین ، اون پدر شهید عراقی برامون خریده بود چاشتی میزنیم و من اصرار دارم که به گروه تاکید کنم اگه به توصیه ها و اطراف خودمون خوب دقت نکنیم مجددا و بارها و بارها از این دست اتفاقا بوجود میاد ، آقا مجید هندزفری رو با هر دو گوشی استفاده میکنه و در اون شرائط جوی نامساعد و تاریکی هوا عینک آفتابی تو چشمشه ...... با دلخوری بهش تذکر میدم ، اما کو گوش شنوا ؟  باز همون آشه و همون کاسه ، ......این جینگولک های  خطر ناک رو  از چشم و گوشش بر نمیداره که هیچ  ، گوشش هم بدهکار این حرفا نیست ......بی خیال .......  

 

مطالب بیشتری در راهه که بزودی بروز میشه 



تاريخ : دوشنبه ۱۳۹۴/۰۹/۰۲ | 16:38 | نويسنده : سيد كريم ( كيان ) موسوي |

انتقاد به نام خزر

پنجم ژوئیهٔ سال ۵۲۷ میلادی که بر پایهٔ برابر گذاری‌های گاه شماری، همان ۱۴ تیر ماه خورشیدی است، قباد ساسانی توانست قوم خزر را که به خاک ایران زمین وارد شده بودند، تا آنسوی رودخانه ولگاه براند. در چنین روزی قباد ساسانی، فرمان داد تا شهر دربند و دژ دربند بازسازی شود. این دژ شهر که هنوز نام پهلوی بر خود دارد و در جمهوری داغستان روسیه واقع است شمالی ترین مرزبانی ایران در زمان ساسانیان بوده‌است، جائی میان دریای کاسپین و کوه‌های قفقاز در میانه یک تنگه. بنابر کتیبه پهلوی که بر دیوارهای سنگی این شهر نصب است، دژ دربند به فرمان خسرو انوشیروان، ساخته می‌شود تا جلوی تازش اقوام شمالی گرفته شود و قباد، پسر خسرو انوشیروان، پس از واپس راندن خزرها، در پیروز نامه‌ای که بر سنگ‌های شهر دربند نقش است داستان این پیروزی و فرمانش به بازسازی را نقل کرده‌است. خزرها یکی از حکومت هائی هستند که در شمال قفقاز نزدیک به ۵۰۰ تا ۶۰۰ سال همسایه تاریخی ایران بودند. از اقوام آلتائی هستند. خزرها بازمانده قوم هون هستند که از شمال چین یک حرکت بزرگ را آغاز کردند تا به قلب اروپا رسیدند. خزرها بخشی از قوم هون هستند که در این حرکت بزرگ در قفقاز شمالی یا جنوب روسیه امروزی ماندگار شدند. این قوم مهاجم و هم مرز با ایران همواره پدیدآور در گیری‌های مرزی بودند. دژ دربند دژ سنگی و استوار در بند تنها برای پیشگیری از چنین تازش هائی ساخته شد. بنابراین دژ شهر دربند یک جایگاه استراتژیک بوده برای مهاجمان. شهری ایرانی که یکی از زیباترین شهرهای تاریخی جهان به شمار می‌آید. آن اندازه زیبا که توسط روس‌ها به عنوان میراث معنوی و فرهنگی به ثبت جهانی رسیده‌است. هنوز هم می‌توان خانه‌هایی به دیرینگی ۷۰۰ و ۸۰۰ و حتی هزار سال را در این شهر دید و هنوز هم هرچند شمارشان رو به کاهش گذاشته اما مردمان شهر ، همچنان پهلوی زبان هستند. تا سالیان پیش تات‌ها بیشترین جمعیت این شهر را در بر داشتند. تات‌های پهلوی زبان که زبان شمال باختری ایران را داشتند و این بدان معنا است که پس از گذشت چیزی نزدیک به هزار و چهارصد سال آن‌ها زبان ایرانی خود را پاس داشتند. این روزها از کتاب‌های درسی گرفته تا رادیو و تلویزیون دریای شمال ایران خزر نامیده می‌شود. واژه خزر بر این دریا که مالکش دست کم تا پیش از پیمان نامه‌های ننگین ترکمان چای و گلستان ایران بوده آیا تعبیری جز قوم مهاجم خزر دارد؟ قومی که برای جلوگیری از تاخت و تازشان بر میهن، جلویشان دیوار کشیدیم، زنجیر بستیم، جنگیدیم، و کشته دادیم. واژه خزر هیج معنایی جز یاد آوری قوم مهاجم خزر ندارد. نمونه آن دریای شمال ایران است که همواره به نام مردمان ایرانی که در کنارش می‌زیسته‌اند، دریای مازندران، دریای کاسپین، دریای تبرستان، دریای تپورستان خوانده شده‌است. اصلاً واژه خزر هیچ پیشینه تاریخی ندارد. بی گمان باشید که باستان شناسان، تاریخ دانان، زبان شناسان و دیگر کار آمدان این سرزمین، بر این باورند که خزر نه تنها ایرانی نیست بلکه تاریخی هم نیست. نام کاسپین ایرانی را که همه جهان به رسمیت شناخته کشور ایران به رسمیت نشناخته‌است. اداره یکسان سازی نام‌های جغرافیایی کشور ایران چند سال پیش نام خزر غیر ایرانی را برای نامیدن این دریا تصویب کرد. جالب است بدانید که بر سکه‌های پنج تومانی قدیمی نام دریای شمال ایران مازندران ضرب شده بود.[۳۸]


برچسب‌ها: انتقاد به نام خزر

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه ۱۳۹۴/۰۷/۱۰ | 16:56 | نويسنده : سيد كريم ( كيان ) موسوي |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.